رهامرهام، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

unforgettable moments

خدایا شکرت...

خدایا شکرت ... امروز سرم خیلی شلوغ و فقط همین رو بگم که چشمات هیچی ش نیست . و حالت خوب خوب  مرسی از همه اونهایی که برامون دعا کردن و نگران شدن .                           مخصوصا از فرشته ها !   ...
24 مرداد 1390

نگران

سلام مامانی خیلی نگرانم . دیشب تو اون داروی پشه رو زدی به چشمت و بعدش همش چشمت رو میمالیدی . بعد من برات با آب جوشیده شستم و چشمای خوشکلت قرمز شده بود . یه دفعه که دقت کردم احساس کردم یه چیزی توی چشمات . اول فکر کردم مژه هست . اما نه یه چیزی مثل یک شیار یک خراش توی چشم راستت بود . یه عالمه گریه کردم . نمیدونم اون چیه . چرا من تا حالا اونو ندیدم ؟ اصلا تا حالا همچین چیزی ندیدم .                                       خیلی فکرم مشغوله . باید ببرمت دکتر . ی...
23 مرداد 1390

No I'm Not Crying

الهی برات بمیرم . خیلی خوشحالم عزیزم .. الان یک هفته است که تو دیگه موقع رفتن من گریه نمیکنی . روز اول برات توضیح دادم و همش بهت گفت م که من میرم سر کار و زود بر میگردم . تو داشتی شیر به به میخوردی گفتی نرو..نرو ... بعد یک دفعه من رو ول کردی و دویدی و پستونکت رو برداشتی رفتی پیش مانینی و روی پاش د راز کشیدی !!! بغض گلوت رو گرفته بود اما گریه نکردی !!   روز بعد که ظهر میخواستم برم بهت گفتم " مامان جون من میخوام برم سر کار تو با حالت بغض گفتی نه . بعد دویدی رفتی پیش باباجونی . اومدم که باهات خداحافظی کنم ، منو آروم زدی و گفتی برو ...برو... . سرت رو بالا نیاوردی و من رو نگاه نکردی ولی باز هم بغض کرده بودی . ...
22 مرداد 1390

اسب

سلام پسر خوشکلم !! دو روز پیش اومدم برات نوشتم ولی طبق معمول اینترنت قاطی کرد و ثبت نشد . راجع به اون اسب که برات خریدم . { اسباب بازی } . تو خیلی دوستش داری و اون شب اسب هم با ما توی تخت خوابید ... راستی این روزها یعنی شبها که میریم خونه ، تو و امیر سر تماشا کردن تلوزیون دعواتون میشه !! انگار که من 2 تا بچه دارم . امیر مسابقات مزخرف کشتی کچ رو دوست داره و تو برنامه مهدی شبکه 20tv رو . همش میگی " مهدی بذار "  ..  " مهدی بذار " این قدر تکرار میکنی که بالاخره بابا شکست میخوره . البته من هم طرفدار تو هستم و امیر رو دعوا میکنم !!! آخه تو همش 4 . 5 ساعت که با ماهستی باید بهت خوش بگذره .... دوست دارم ... ...
11 مرداد 1390

خواب

سلام مامان جون                                             خیلی خوابم میاد . تو دیروز خونه مانی نی ساعت 5 تا 8 شب خوابیدی و دیشب تا ساعت 2 بیدار بودی . تازه خوابت هم که خواب نیست مدام غلت میزنی و من باید جمعت کنم تا از روی تخت نیفتی . یا خودت توی خواب میای و شیر میخوای ! خلاصه ساعت 5 هم که ساعت زنگ میخوره و باید بلند شیم تا وسایل رو برداریم و بریم خونه مامان امیر تا بابا بره سر کار . یعنی من دیشب فقط 3 ساعت خواب...
5 مرداد 1390

کارهای جدید

سلام پسر خوشگل مامان . دیگه کم کم داری جمله های کوتاه رو میگی مثل : "آغوله مانی نی بخوره ! ".... " کیک اتوبوس بخر " ..... " مه طلا چی شد ؟ " ....."بابا خنگه ! " ...."غذا بخورم " ... " گوریل بذار " ...  از پله ها خودت ایستاده پایین میای ... دستای منو میگیری و از من بالا میری تا روی شونه هام میری بالا . دیروز کلی با هم بازی کردیم . یادته ؟ " برو بالا .. برو بالا ..." . میدونم  اگه زمانی که بتونی بخونی به اینجا سری بزنی یادت نمیاد .برای همین هم مینویسم تا حداقل تو یاد خودم بمونه این "بهترین لحظه های زندگی" رو . بهترین ها هیچ وقت دیگه تکرار نمیشن باید همون موقع که اتفاق میفتن قدرش رو بدونی . داری کم کم بزرگ میشی و امیدوا...
3 مرداد 1390
1